شرف آب نهان است
غنچه بی برگ در آیینه ی سرد خزان است
همه ی کوه غمت جمله به پشتت نهان است
نه به این و نه به آن است
هر کسی گرد غم و حال پریشان خودش
پرسه زنان است
نه به فکر دگران است
جمله ی شعر گران است
به سان نمک و آب لب جوی روان است
آب در منزل عشاق روان است
تو ز هر عارفی و مستی برون شو
و در کلبه ی عشاق دمر شو
تا که دل داده شوی و
همه جان مستِ سرانگشت و لب کار بمانی
در این راه بمانی و بخوانی و
نمک دل بفشانی و
کتابی تو بخوانی و
دل از هر چه در اینجاست و در آنجاست بربایی و
بمانی و بمانی و بمانی
در این کلبه ی عشاق
نهان است نمک در دل آبش
و نهان است صدف در دل دریا
تا که دریا بدهد آب دلش را
برون از کف
و تو آن ماه زمینی که هر از گاه
نهانی و نمانی
در این وضع
نهایت تو بخوان تا که دلت
دل نسپارد
به هر از خود گذری
و تو از خود گذری
تا که ببینی خدا را
و خدا را و خدا را و خدا را
...