چند روزیست احساس میکنم ذهنم دوباره مسیر عود کردن را پیش گرفته است .
در برهه هایی از زندگی دچارش شده بودم . مدتی طول کشید تا از بین بروند . البته اثرشان هم از بین رفت . بجز آخری که صورت مسئله را اندکی پاک کردم ; برای همین نصفه نیمه پاک شده بود . حالا احساس میکنم قصد برگشتن دارد . ولی راهش را کج کرده به سمت ذهن من . یعنی ذهن برای ذهن .
نسبت به بدگویی کردن مردم راجع به مردم , قضاوت مردم راجع به مردم و دروع گفتن و این بساط ها حساس شده بودم . وجدان چروکیده می شد زیر بار این حرف ها . حالا منزوی شده ام . منزویه منزوی . حالا احساس میکنم نباید راجع به هیچ احد الناسی با کسی صحبت کنم . اسم هیچ فردی را نیاورم و تجربه ام را فقط در قالب فلان و فلان با دیگران به اشتراک بگذارم .
تلنبار این همه تنهایی در سنین جوانی می شود انزوا از اجتماع . نه بهتر است بگویم فرار از همه ی حرف ها . دیگر حتی حرف زدن راجع به کسی که نمیشناسمش هم برایم سخت شده . آخر می گویم چه شده پسر ؟ چه با خودت کردی که اینقدر گوشه گیری . بعد میفهمم که رفتارم درست بوده , رفتار دیگرانم اطراف این غریبستان قریب نکوهیده است . هرچند همه باشند . می گویم نکند من ... نه اینکه جمعش صحیح است پس بگذار تفریقش هم صحیح باشد هرچند که حاصلش برابر یک باشد ... یک که بهتر است نگذار صفر حاصل این تفریق باشد . وقتی خودت را هم از دست بدهی دیگر ... دیگری در کار نیست باید دربرابرش بایستی . آرزو دارم سرانجامش نیکو شود . خدا کند همرنگ کسی نشوم . رنگ خودم را بیشتر دوست دارم .
این را هم بگذار اسمش را وسواس بگذارند ...